طنزشعر قدیمی سرباز
این شعرها اینقدر قدیمی است که باید سراغ باباو بابا بزرگها را بگیرین تا براتون تا تعریف کنن
ازآن روزی که سربازی به پاشد
ستم برمانشد بردختران شد
بسوزد آنکه سربازی بنا کرد
تو را از من مرا از تو جدا کرد
گروهبانان مرا بیچاره کردند
لـباس شخصی ام را پاره کردند
به خط کردند تراشیدند سرم را
لباس آش خوری کردند تنم را
به صف کردند تراشیدند سرم را
لباس ارتشی کردند تنم را
لباس ارتشی رنگ زمین است
سزای هر جوان آخر همین است
به سربازی روم با کوله پوشتی
به دستم داده اند یک نان خشکی
الهی خیر نبینی سر گروهبان
که امشب کرده ای من را نگهبان
سر پست که رسیدم خوابم آمد
محبت های مادر یادم آمد
واما پس از دوساعت نگهبانی به آسایشگاه آمدم ازفکر خوابم نمی برد موبایل که ممنوع بود تلفن همگانی پادگان را قطع کرده بودن گفتند از این کیوسک مزاحمت ایجاد نشده وتا اطلاع ثانوی تلفن قطع است ازطرفی نگهبان بودم واجازه خروج از پادگان را با مرخصی ساعتی هم نداشتم .
اول به فکرم رسید که خودم را به تمارض بزنم وبگویم مریضم .
ناگهان یادم به هم تختیم افتاد که همین کار را کرد اما وقتی برگشت گفت سه روز برایم اضافه خدمت زدند
ناچار شروع به نوشتن نامه کردم
اول از مرغی رفتن وکلاغ پر و سینه خیز و بدو بایست و بیداری های نابهنگام ونامنظم شبانه واز غذا خوردن سه سوته
شکایت کردم
ونوشتم مادر فقط کم مونده دستشویی هم مارا سه سوته بفرستن
همه چیز شده سه سوته
از بیدارشدن وآنکارد کردن تخت تا نماز خوندن وصرف صبحانه و تنبیه وتشویق
وآنقدر حواسم درگیر نظام شده بود که به مادرم نوشته بودم مادر بخدا سربازی سخت است
مادر اگر مردی بیا و ببین اینجا چه خبر است!!!
ایستگاه سربازی وبلاگ برگزیده